به نام خدایی که گذر از جهل را شرط اول عاشقی نمود !
نمی دانم چرا من را , من تنها و بی کس را , در این دنیای ظلمانی , ز مهتاب قشنگ آسمانها , ز آن ماه و ز معبود زمینیها , بریدند و جداکردند , آنها !
نمی دانم چرا من را , من عاشق ترین فرد زمان را , ز باران , آن نماد مهربانان , ز دشت و از چمنزاران , نماد عاشقان پاک ایران , بریدند و جدا کردند آنها ؟
نمی دانم چرا اینجا , نوای بلبلان شهر بارانی نمی آید خدایا , صدای آن چکاوک های رویایی نمی آید خدایا ؟
نمی دانم چرا اینجا گذر معنا ندارد , گذر از کوی و برزن , عاشقی شیدا ندارد , مگر اینجا ندارد مرد عاشق , کسی که درنوردد کوچه ها را چون شقایق ؟
آهای ای مردمان خفته در جهل ..
منم یک رهگذر _ دارم سوالی _ کسی آیا نمی خواهد دهد بر من جوابی ؟
خدایا , بارالها ! این چه رسم زندگانی است ؟!
شما ای مردمان ,ای مردگان , نامهربانها , شما ای خفتگان شهر غم ها !
چرا اینگونه اید , تنهای تنها ؟!!
شما ای ظالمانِ قاتل فرهاد و شیرین ..
منم یک رهگذر ..
یک قصه از میراث و فرهنگ شما , یک خاطره از عاشقی , مجنون شدن های شما , یک لحظه از زیباترین فطرت پاک شما ..
دارم سوالی ...
کسی آیا در اینجا ندارد او نشانی , ز آن یاس سپید مهربانی , پرستویی قشنگ و آسمانی که نامش را نهادند عاشقان پاک , معشوق !!
تقدیم به همه رهگذران ..
سامان